سرنوشت سوخته۲۴

کوک(از وقتی فهمیدم یونا فقط به خاطرخوش گذرونی باهام هستش دیگه حتی نگاش هم نمیکنم و الان هم که فهمیدم چی کار کرده نفرتم ده برابر شده .............تو فکر با خودم بود که صدا گریه کردنی
به گوشم خورد کمی نزدیک صدا شدم و دیددم صدا از اتاق ات میاد......در روز باز کردم دیدم ات مثل ابر بهار داره گریه میکنه .....ولی اون متوجه من نشدم بود .......تصمیم گرفتم نزدیکش بشم و اونو بغل کنم و کمی از درد هاش رو دور کنم)
ات(داشتم گریه میکردم که یهو دستی دور خودم احساس کردم و فهمیدم کوک هست.....مقاومت نکردم چون واقعا به محبت یک نفر نیاز داشتم و چه کسی بهتر از کوک میتونه باشه ؟
انقدر توی بغل کوک گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد .....خوابیدن توی بغل کوک....این یهترین خوابی بود که توی این روزا داشتم احساس ارامش خیلی خوبی داشت)
کوک: (کمی ات تو بغلم گریه کرد وبعد چند دقیقه نفس هاش یکنواخت شد که فهمیدم خوبش برده........مثل یک فرشته خوابده.......همون طور که توی بغلم بود سرش رو روی بالشت گذاشتم و پتو رو روش کشیدم و بوسه روی سرش گذاشتم برق خواموش کردم و از اتاق رفتم .... چه کسی باورش میشد که
جونگکوکی که بعد از مرگ مادرش یک ر.وز احساس ارامش نکره .........و بعد از اتفاقاتی که برای پدرش رخ داده حتی دیگه هم نخندیده..... بتونه به یک دختر بخنده و اونو با محبت نگاه کنه.... اره من تبدیل به جونگکوک عاشقی شدم که روز به روز دوستار عشقش میشود )

یک ماه بعد
ات( یه ماهی میشد که توی عمارت جئون بودم و به خوبی دیگه راه میرفتم وبا کوک رفتارام باهاش خوب شده بود و یه جورایی یه حسی توی قلبم داشت جوانه میزد ولی نمی دونم چرا همیشه یک سری سوال توی ذهنم درباره ادم هایی این عمارت بود
و اولین مورد اجوما بود با اون گردنبند که عکس یک زن زیبا روش بود و از طرفی ....... کوک به اجوما خیلی احترام میزاره و مثل بقیه خدمتکار ها باهاش رفتار نمیکنه ......خیلی دوست داشتم دلیلش رو بدونم بنابراین رفتم پیش اجوما )
ات: ببخشید اتاق اجوما کجاست؟
خدمتکار: طبقه اخر
ات:طبقه اخر؟چرا اونجا؟
خدمتکار: بله اخر ....اون طبقه جز طبقاتی هست که صاحب های خاندان جئون هست
ات: خب چرا کیم تیهونگ اونجاست
خدمتکار:خب چون ایشون پدر هاشون دوستان صمیمیهم بودن و اقا هم از اتاق طبقات اخر داده بهشون ولی خب خودشون خونه جدا دارن

ات:(خدمتکار داشت صحبت میکرد که یهو صدا اجوما به گوش رسید)
اجوما: دختر اینجایی؟
ات:(بدو بدو رفتم سمتش و بغلش کردم اون هم مثل مامانی خیلی مهربون بود و توی عمارت خیلی هوم و داره)بله اینجام دنبالتون گشتم
اجوما:اول بشینیم بعدا حرف بزن
ات:نه بریم اتاقم بعدا صحبت کنیم
اجوما:حتما حرفت مهم هست .....باشه بریم(لبخند)
دیدگاه ها (۹)

سرنوشت سوخته ۲۵

سرنوشت سوخته ۲۶

سرنوشت سوخته۲۳

سرنوشت سوخته 22

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۲۹

رمان( عمارت ارباب) پارت ۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط